دیوانگی حلوا حلوا کردن داره؟!

+0 به یه ن

من پادکست های بی-پلاس با اجرای آقای علی بندری را عموما دوست دارم. یک پادکست سه قسمتی هم  نسبتا تازه منتشر کرده در مورد زندگی یک زن آمریکایی به نام دبرا. داستان مربوط به اواخر دهه ۷۰ تا دهه ۹۰ هست. چند روز گذشته موقع انجام کارهای خانه این پادکست را گوش می کردم. شاهین هم گاه سرک می کشید و دست آخر پرسید مگه این زن چه چیز فوق العاده ای داشت که بعد از سی سال داستانش را گوش می کنی؟ جواب دادم برای من این زن و داستانش جذابیت خاصی ندارد. در صفحه حوادث روزنامه ها  داستان هایی از این دست زیادند. چیزی که مرا کنجکاو کرد تا این داستان  کشدار نه-چندان-جذاب را بشنوم حس تحسین شدید توام با شیفتگی در لحن آقای بندری نسبت به آن زن بود! جا به جا با شیفتگی نسبت به آن زن صحبت می کرد.. جا به جا آقای بندری  به نویسنده کتاب درمورد داستان دبرا ایراد می گرفت که چرا دبرا را بد قضاوت کرده، چرا با او همدلی نکرده و چرا حق را به شوهر دبرا داده.

  بگذارید آخر داستان را بگویم  چون ارزش آن را ندارد که شما هم بخواهید بروید گوش دهید. آخر داستان دبرا خانه شان را طوری آتش می زند که هر سه فرزندش هم در آن بسوزند . دو فرزندش کشته می شوند و تنها یکی می ماند. بعد که پلیس او را می گیرد و مسجل می شود آتش سوزی عمدی بوده می خواهد پسر آتش گرفته اش را  مقصرمعرفی کند تا هم  خود را برهاند و هم ضربه روحی بیشتری به شوهرش بزند! داستان واقعی بوده است.

شاید فکر کنید بعد ازشنیدن آخر داستان هر کار آن زن- حتی خوبی های او- به نظرم عیب و ایراد آمده. اما راستش از همان اول پادکست که آخرش را نمی دانستیم وقتی راوی شروع کرد  از خوبی دبرا تعریف کردن، آن چه او حسن ناشی از شکوه استثنایی دبرا می دانست به نظرم ایراد خالص آمد!

در زیر چند مورد را می آورم که چگونه آن چه که از منظر من  نشانه از عیبی عمیق  هست آقای بندری نشانه شکوه می دانست و با آب و تاب تعریف می کرد. چرا انگشت روی این نکات می گذارم!؟ برای این که بسیار دیده ام که افراد چنین عیوبی را حلوا حلوا می کنند.

 

۱- از همان پادکست اول، آقای بندری شروع کرد به حلوا حلوا کردن که دبرا «از اونها» بود که درس نمی خوانند اما همیشه نمره خوب می گیرند! سئوال من این هست که «از کدوم ها؟»

ببینید مطالب درسی که در مدارس و دانشگاه آموزش داده می شود حاصل قرن ها تلاش و  کوشش  دانشمندان و پژوهشگران و ادیبان و شعرایی است که ده مرتبه از دبرا و امثال او باهوش تر بوده اند. چه طور دبرا با هیچ زحمتی می تواند همه دستاوردهای آنها را یکهو قورت دهد؟! تعارف که نداریم آموختن زحمت دارد. نابرده رنج گنج میسر نمی شود. البته برای فرد به اندازه کافی باهوش، آموختن در کنار زحمت لذت هم دارد.

من «از اونها» که ادعا می شود درس نمی خوانند اما از بس باهوشند فوری یاد می گیرند، زیاد دیده ام. افسانه ای بیش نیست! فقط هم در یک سیستم آموزشی معیوب با معلم های بیسواد و سطحی و بی مسئولیت این افراد گل می کنند! معلم درست و حسابی کوییزی می گیرد که به چنین فرد مدعی ای ثابت کند که چیزی نمی داند. در سیستم پیشکسوتان ما از این افراد زیاد پیدا می شد. یارو دو تا اصطلاح به زعم آن پیشکسوت قلمبه سلمبه یاد می گرفت و آن را می پراند. بعدش حلوا حلوا می شد که ببینید چه ستاره ای است!چه باهوش هست! سقف سواد آن پیشکسوت هم از آن بیشتر نبود و همان بس بود. این سیستم بدجوری دانشجوهای درست و حسابی را خرد می کرد که عزم آموختن بیش از دو سه اصطلاح داشتند.

راستش حلوا حلوا کردن این قبیل آدم ها و باهوش خواندن آنها توهین هست به امثال ما که مثل بچه آدم درسمان راخوانده ایم و مسخره بازی در نیاورده ایم و همیشه هم به لحاظ درسی و علمی موفق بوده ایم! دبرا اگر واقعا باهوش بود راهی برای مفهمومی خواندن دروس پزشکی می یافت و خودش را هم برای امتحان بورد آماده می کرد تا رفوزه نشود و به خاطر رفوزه شدن عمری روی اعصاب شوهر بینوایش راه نرود و منت سر بچه های بیچاره ترش  نگذارد! 


۲- در پادکست تاکید می شد که دبرا خیلی مادر فداکاری بود و به خاطر بچه هایش از کار گذشت. «از اون مادرها» که مرتب بچه هایشان را فلان کلاس و بهمان کلاس می برند و..... همینجا که رسید من گفتم خدا به داد بچه هایش برسد. مادری  را که به خاطر این کارها منت سر بچه هایش می گذارد و بین بقیه برای خودش  آوازه به هم می زند خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند! مادران نرمال اگر فکر کنند کاری برای فرزندشان لازم و مفید هست انجام می دهند. دیگه دور نمی افتند به بقیه نشان دهند که چه مادر نمونه  و فداکاری هستند که چنین می کنند. اصلا برایشان معنی ندارد که بخواهند برای خودشان در جمع  امتیاز و شهرت کسب کنند که برای بچه هایشان کاری کرده اند. تقریبا همان طوری که ما به کسی منت نمی گذاریم  و یا پز نمی دهیم که برای خودمان کاری می کنیم! مادران نرمال و غیربیمار هم وقتی کاری برای بچه شان می کنند آن را چنان طبیعی می دانند که دیگه درباره اش تبلیغات نمی کنند! اصلا چنین تبلیغاتی را مسخره می دانند. وقتی می شنویم که مادری برای کارهایی که مادران دیگر هم می کنند این همه حلوا حلوا می شود معمولا نتیجه آن هست که آن مادر برای خودش زیادی دارد تبلیغ می کند و آن هم نشانه آن هست که مهر مادری واقعی ای در دلش نیست و برای شو-آف در برابر بقیه از این کار ها می کند.  این که آخر داستان آن زن با بی رحمی فرزندانش را آتش زد شاهد تایید بی مهری اش بود. اگر در دهه شصت خورشیدی بودیم به من حمله می بردند که« تو چه می دانی مهرمادری نیست. او از شدت مهر بچه هایش را آتش زده.» من هم در جواب می گویم مهرمادری اش توی سرش بخورد که این همه به فرزندانش ضربه زد. مگر در مورد عشق زن و مرد نمی گویند «عشق درد ندارد»؟! پس این  مهر مادری از نوع دبرا چه عشقی است که این همه درد به فرزند بینوا  روا می دارد!؟

 

۳- دبرا هزار و یک ضربه به همسر خود هم زد. مثلا پسرش را علیه پدر تحریک می کرد (که البته هم ضربه به پسر نوجوان معصوم بود و هم به پدر و هم به خواهرانش که شاهد کشمکش همیشگی بودند). یا در غذای شوهرش سم می ریخت. همه اینها را  آقای بندری عیبی کوچک می دانست و به نویسنده کتاب هم ایراد می گرفت که چرابا دبرا همدلی نمی کند. لابد شوهر خود دبرا هم خیلی ایراد ندانسته که اصرار چندانی برای پایان دادن به این مسخره بازی ها نکرده. به هر حال من وکیل و وصی مردانی که دانسته خود را به دامان زنان دیوانه و آسیب زا می اندازند نیستم. وقتی آنها زنان خودشیفته را جذاب می دانند جور محبوبش را هم تحمل می کنند. اما مشکل اینجاست که  برعکس پدر که همسر را خود انتخاب می کند، کودکانی که از این وصلت به وجود می آورند مادر را خود انتخاب نمی کنند ولی قربانی این انتخاب پدر می شوند. زنان خودشیفته خود را برترین مادران می دانند و کلی هم در این باره تبلیغ می نمایند. پدر هم باور می کند و فرزندان خود را جلوی همسر خودشیفته خود بی دفاع رها می کند. گمان می برد جور محبوب بی همتایش فقط بااوست غافل از این که جور اصلی  محبوب او را --نه او-- بلکه فرزندان می کشند. در آن داستان دبرا هم پدر حداکثر چند بار مسموم شد اما کودکان در آتش خشم مادر سوختند.

 

۴- در پادکست آقای بندری با تحسین  متمایل به شیفتگی می گوید که دبرا (که پزشک بود) در اورژانس باهمه دعوا می کرد البته دست آخر معلوم می شد حق با دبرا بوده! این هم باز نشانه بدی دبرا بود. نه فقط دعوا کردنش بلکه همیشه «حق با او بودنش!» مگه می شه کسی اشتباه نکنه؟! کسی که چنین جلوه داده می شه همیشه حق با اوست اغلب مواقع کسی است که چنان کولی بازی در می آورد که بقیه برای این که قال بخوابد مجبور می شوند اشتباه ناکرده را بپذیرند و عذر بخواهند! در اورژانس هم لابد شرایط طوری هست که دلسوزان می خواهند قال بخوابد ولو به قیمت پذیرش اشتباهی که مرتکب نشده اند!  به علاوه حتی اگر واقعا حق با دبرا بوده است باز هم اون قال و قیل راه انداختن با بقیه (که پرستاران و بهیاران زیردست او بوده اند) نسخه فاجعه است. چرا؟! چون وقتی از قیل و قال دکتر بخش می ترسند اشتباهات خود را می پوشانند که می تواند نتایج فاجعه بار داشته باشد -به خصوص در جایی مثل اورژانس!

 

۵- باز در پادکست گفته می شد که دبرا در اورژانس با مریض ها دعوا می کرده که چرا وقتی بیماری شان اورژانسی نیست به اورژانس آمده اند. طبق معمول آقای بندری این را هم چنان توضیح می دهد که انگار دبرا کار خیلی با شکوهی انجام می داده! اگر دبرا یک پزشک معمولی بود راهی پیدا می کرد که این نوع  مریض ها را بدون تنش دست به سر کنند و سراغ پزشکان دیگر بفرستند. اگرهم  به واقع آدم با شکوهی بود می رفت بررسی می کرد که علت این که این همه بیمار غیر اورژانسی مراجعه می نمایند چیست. بعد، مسئله را ریشه ای حل می کرد. اما دبرا نه باشکوه بود و نه حتی یک آدم نرمال.  بدترین کار ممکن را انجام می داد که هم به خودش و هم به بیمارستان آسیب می رساند. دیگه حلوا حلول کردن نداره!

 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

Our love-hate relation with medical staff

+0 به یه ن

درفضای مجازی زیاد خوانده ام که دکترها شاکی هستند که همان خانم هایی که برای آرایشگاه چنین و چنان خرج می کنند به دکتر و آزمایشگاه که می رسند اعتراض می کنند که قیمت ها بالاست. این نکته را توجه نمی کنند که اعتراض از بهر خودشان  نیست! آرایشگاه رفتن یک کار تفننی است . کسی پول نداشته باشد نمی رود. اما وقتی برای دکتر و آزمایشگاه و…. پول نباشد فاجعه هست. روی اعتراض هم به دکترها نیست. به مسئولان کشوری است که به اندازه کافی به خدمات درمانی سوبسید نمی دهند و به جایش ثروت کشور را خرج «اتینا» می کنند. نمی دانم چرا  برخی دکتر ها این طوری به خودشان می گیرند و   در برابر این شکایت بجا گارد می گیرند؟! اتفاقا همصدا با بیماران و  همراهان انها باید از مسئولان مطالبه گری کنند.


------------------


این هفته سر وکارمان همه با دکتر و بیمارستان و.... بود. واقعا که چه قدر پزشکان و پرستاران و دستیارانشان زحمت بیمار می کشند. چه قدر ناز بیماران را می کشند! چه نازمان را بکشند و چه فحش مان دهند ما مجبوریم که به آنها مراجعه کنیم. پس ناز کشیدن آنها برای بازاریابی نیست  بلکه از روی انسانیت هست.

یادتان هست چند سال قبل از آن که کرونا بیاید  دستگاه های تبلیغاتی خیز برداشته بودند که ذهنیت عمومی را علیه پزشکان تحریک کنند.؟!درد و بلای پزشکان و پرستاران بخوره توی سر آنهایی که می خواهند بین اقشار ملت تفرقه ایجاد کنند تا  همه آنها را  بچاپند. متاسفانه بسیاری از استادان دانشگاه-به خصوص استادان جا افتاده و مسن- در آن دوران گول دستگاه تبلیغاتی را خوردند وبا آنها علیه پزشکان هم آوایی می کردند. خیال می کردند اگر از حرمت پزشک در جامعه کم شود بر حرمت آنها افزوده می گردد. نمی فهمیدند که همان دستگاه تبلیغاتی ابتدا سراغ پزشک میرود و آنها رامی کوبد و در مرحله بعدی سراغ کوبیدن استادان دانشگاه می آیند. کرونا آمد و تبلیغات ضد پزشک را خنثی کرد. تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد!



-----

رابطه فرد با پزشک و جامعه پزشکی رابطه پیچیده ای است.  ملغمه ای است از احساسات  شدید و خشک ترین تصمیمات منطقی. طفل که به دنیا می آید حتی قبل از مادر خود با کادر پزشکی مواجه می شود. کادر درمانی جزو اولین افراد خارج از خانواده و دوستان نزدیک  هستند که کودک با آنها ارتباط برقرار می کند. از همان ابتدا بیمار حس متضاد دارد. از سویی بیماری اش را خوب می کند و از سوی دیگر آن چوب بستنی ملعون را در حلقومش می کند و سوزن می زند.از همان ابتدا این رابطه رابطه ای است عجیب و متفاوت با هر رابطه دیگر. به پزشک چیزهایی می گوید که به نزدیکترین کسانش هم نگفته و هر پرده ای و مرزی بین پزشک و بیمار بر می افتد.  رابطه عجیبی است. بیخود نیست رابطه جامعه با پزشک هم از جنس 

love-hate relation هست . از یک سو جامعه پزشکی را به حد نیمه-خدایی تکریم می کند و از سوی دیگر مراجعه به آنها که یادآور درد و زجر هست و آنها را فحش می دهد. هیچ وقت مردم نسبت به نانوا و ..... که شاید به همان اندازه به آنها احتیاج روزانه دارند این طوری توام با احساسات شدید و غلیظ نخواهد بود. رابطه غریبی است این رابطه!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

خارج نشین عزیز! پز چیزی را بده که پز دادن داشته باشه!

+0 به یه ن

پزی که آشنایان خارج نشین از به زعم خودشان حشمت و شکوه و تشریفات آمریکا می دهند اغلب لنگه ابروی مرا می بره بالا! البته چیزی به آنها نمی گویم. برای چی خودم را «بده» کنم؟ اگر به این چیزها دل خوشند بذار باشند!

اما از اون زلم زیمبویی که اونها با بوق و کرنا از آمریکا نشان می دهند گنده تر و رنگین ترش در همین تهران هم هست.  این جور زلم زیمبوها از روش های پولشویی مفسدان مالی هستند که درکشور فت و فراوانند! منتهی ما همیشه در تهران جنبه منفی قضیه را می بینیم.و البته حق هم با ماست. واقعا جنبه منفی قضیه پررنگ هست.

مثلا  در تهران هروقت به عیادت آشنایان در بیمارستان های آن چنانی می روم چشمم دنبال این هست که ببینم مدیریت پسماند بیمارستانی در آن چگونه هست و متاسفانه می بینم علی رغم همان زلم زیمبو ظاهری، سرنگ مصرف شده را قاطی زباله های معمولی می کنند. چشمم را آن زلم زیمبو نمی گیره اما حالم را این وضعیت بهداشتی به هم می زنه.

اون وقت آشنایان در خارج،  ورژن ساده تر همان زلم زیمبو را توی چشم ما می کنند وبه زعم خودشان به ما پز می دهند. یکی شان از این گوشه خارج پز می ده، اون یکی هم از آن ور خارج به به چه چه می کنه!

 اون قدر هم هوشمند نیستند که بفهمند دست کم برای این که چشم ماها را در ایران بگیرد به جای آن زلم زیمبو که در محل زندگی ما بهترش هم هست عکس چند تا سطل زباله مخصوص پسماند بیمارستانی بفرستند.

من نمی دانم. احتمالا در بیمارستان های خصوصی آمریکا، هم زلم زیمبو دارند هم روش های اصولی مدیریت پسماند. دمشان از این جهت گرم!

 (خوشبختانه در آمریکا گذر من به بیمارستان نیافتاده بودو از بیمارستان هایش اطلاعی ندارم.)

همان آمریکا  در سطحی دیگر دارد به محیط زیست و بهداشت عمومی ضربه می زند. در ابعاد وسیع هم ضربه می زند. کانادا هم با اون همه ادعایش همین طور. (باز اروپا بهتر هست.)

پیشرفت های امارات متحده عربی (هرچند تحسین مرا به جهت مدیریتی بر می انگیزد) اما آن قدر ها چشمم را نمی گیرد. نه به خاطر دیدگاه چپگرا! اتفاقا خود من همیشه یادآوری می کنم که در دهه هشتاد میلادی که این امارات داشت پیشرفت میکرد و از ما جلو می زند خود-عاقل-پنداران با تحقیر آن را ویترین شیشه ای می خواندند و پیش بینی می کردند که به زودی بشکند. جالب آن که دیوار آهنین در همسایه شمالی آن روزی (شوروی) که شکست ناپذیر می نمود در هم شکست ولی این ویترین شیشه ای هنوز پابرجاست و روز به روز هم رنگین تر می شود.

من از این جهت به امارات خرده نمی گیرم. بلکه از آن جهت که در ابعادی بسیار وسیع آبها را می آلاید و گازگلخانه ای به هوا منتشر می کند خرده می گیرم.

اگر رفتید خارج، پز زلم زیمبو به دوستان و فامیل ندهید. این طوری سطح خود را از منظر آنها پایین می‌ آورید و نَدید-بَدید می نمایید چرا که در همین تهران- با این همه فساد مالی و پولشویی در مراکز خرید و بیمارستان های خصوصی آن چنانی- از این زلم زیمبو ها گنده ترش هم هست! ببینید استانداردهای «ایمنی، بهداشت و سلامت» در آن کشورهای پیشرفته چگونه است؟ اگر بهتر ازایران بود پز آنها را بدهید بلکه اینجا هم یاد گرفتیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دکتر مجتهدی مدرسه البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی شریف

+0 به یه ن

یکی از همکاران کتابی از دکتر مجتهدی به عنوان «به مملکت تان خدمت کنید» معرفی کرده است. من نظرهای زیر را در ادامه آن گذاشته بودم که پاک کردم. اما اینجا باز نشر می دهم. چرا مهم هست؟ برای این که حالا که در آستانه تغییرات بزرگ هستیم برای آینده، باز ازگذشته مان الگویی پرایراد و اشکال بیرون نکشیم. متناظر قرن بیست یکمی دکتر مجتهدی را پروار نکنیم! بیخودی یک الگوی معیوب را تقدیس نکنیم. گنده نکنیم که سپس، پنجاه سال دیگر هم تقلا کنیم که ازشر آن خلاصی یابیم.
و اما نظرهایم:
مجتهدی
هر روز صبح در مدرسه البرز در گوش یک مشت پسر نوجوان می خوانده که آینده ایران در دستان شماست. همین شده که وقتی از دیوارهای تنگ آن مدرسه بیرون می آمدند و کسی را می دیدند که از مدرسه ای دیگر آمده و از آنها هم موفق تر هست از حسد می ترکیدند و آزارها به آن شخص می رساندند. دیدگاه سکسیستی فارغ التحصیلان این مدرسه و آزارهایی که ما ها از دست آنها دیدیم هم از تربیت همین بابا نشات می گیره. هر آزاری که من به عنوان یک زن و یک شهرستانی غیر رشتی (مجتهدی رشتی بود و در تبعیض قایل شدن معروف!) از فارغ التحصیلان البرز دیده ام (که خدا می داند کم نبوده اند) از چشم این شخص دیده ام
چنین نگاه و نگرش سکسیستی و شووینیستی در بین فارغ التحصیلان مدارس سمپاد پسرانه مشاهده نمی شود. سمپادی ها از همان نوجوانی می دانسته اند که آسمان پاره نشده مدرسه آنها بیافته. دست کم می دانستند در همه شهرها مشابه مدرسه آنها هست. در همان شهر خودشان هم معادل دخترانه مدرسه هست که با آنها رقابت دارد. مدرسه البرز به طور تکینه ای در سایه رهنمود های مجتهدی، دانش آموخته های شووینیست و سکسیست پرورانده. نه آن که همه دانش آموخته های البرز چنین باشد ولی بین آنها شووینیست و سکسیست بیش از سایر مدارس هست.
اصلا از عنوان این کتاب هم که معرفی شد («به مملکت تان خدمت کنید» ) شعار گلدرشت می بارد. اگر همین چیزها را در گوش چند پسر تازه بالغ بخوانید خیال می کنند مثلا چه خبره؟!. بعدها می افتند به جان بقیه ای که از خودشان به لحاظ آکادمیک موفق ترند که من تربیت شده ام تا «خدمت» کنم پس تو چه حق داری در موقعیت شغلی بهتر از من قرار گیری؟!
نمی خواهم بگویم ذهنیت همه فارغ التحصیلان البرز چنین هست (مثال نقض سراغ دارم) ولی به طرز مشهود اگر از یک نفر بوی این تفکر را استشمام می کنید به احتمال زیاد از دست پرورده های مستقیم یا غیر مستقیم مجتهدی از مدرسه البرز می باشد.
از دانشگاه صنعتی هم خوب شد بیرون انداختندش. والا اونجا را هم مثل مدرسه البرز اداره می کرد. صبح ها می ایستاد ناخن ها را نگاه می کرد. پروفسور رضا و.... بعدا اومدند آنجا را به صورت یک دانشگاه مدرن درآوردند. خدا رحم کرد مجتهدی اونجا ماندگار نشد که طوطی واری درس جواب دادن بشود هنجار دانشگاه شریف.
مجتهدی نمادی مشهود و گلدرشت بود از «یک دیکتاتور خیرخواه» که بقیه را «آدم می کند» و به خدمت به مملکت می خواند. بسه دیگه! دوره این طرز فکر به سر آمده!
دنبال پارادیم بهتر و به-روزتری باشید.
حتما برمن خرده خواهید گرفت که «بزرگش نخوانند اهل خرد آن که نام بزرگان به بزرگی نبرد». خواهید گفت که مجتهدی برای ساختن ساختمان های صنعتی شریف چنین و چنان زحمت کشید.
انگار من هم بچه مدرسه ای عاصی ای هستم که با ایراد گرفتن از مجتهدی می خواهم نام و ننگی برای خودم دست و پا کنم!
من با این قبیل خدمت ها بیگانه نیستم. مگه ساختمان اصلی اون دانشگاه چند طبقه هست؟! همسر خود من ساختمان نه طبقه آی-پی-ام (چند طبقه هم زیر زمین دارد) را در دوران ج ا (نه دوران وفور نعمت زمان ساخت صنعتی شریف) ساخت. روزی چند بار پله های ساخته نشده را بالا و پایین می رفت (بخوانید کوهنوردی می کرد) و می آمد و نظارت می کرد . کجا مجتهدی چنین زحمتی کشیده؟ اصلا ساختمان هایی که ساخته سرجمع چند طبقه بوده که بخواهد این قدر زحمت بکشد؟! منتهی بعد از ساخت و اتمام آن برعکس مجتهدی، همسرمن به فکر کار پژوهشی بود نه این که خود را سمبل «خدمت به وطن» به دیگران بفروشد و از دیگران به خاطر آن توقع داشته باشد. کسی که بعد از مجتهدی رییس دانشگاه شریف بود به لحاظ آکادمیک از خودش والاتر بود. اگر او واقعا خادم بود باید کلاهش را هوا می انداخت و می گفت «به به! یکی عالم تر از من سکان کشتی را از من گرفت، پس من هم بروم به کار علمی ام بچسبم.» یک آدم علمی این کار را می کند. اما مجتهدی تا آخر عمر غرولند می کرد که چرا نذاشتند رئیس دانشگاه صنعتی شریف بماند؟!
یک مدتی هم در روزنامه های اصلاح طلب به او میدان می دادند که غرولند هایش را بعد از دهه ها منتشر کند چون که بخشی از غرولند ها علیه شاه بود چرا که قدر او را ندانسته، او را از ریاست دانشگاه شریف برداشته بود!
اصرار مجتهدی برای رئیس ماندن از
همان دیدگاه دیکتاتور مآب شرقی نشات می گیرد که هر چه می کشیم از آن می کشیم! او اگر می خواست به جوانان خدمت خالص بیاموزد می بایست با وقار کنارمی کشید و به جای غرولند در عرصه ای که کس بهتری از او نبود فعالیتی نو آغاز می کرد نه آن که شعار گلدرشت خدمت به مملکت دهد اما رفتارش شبهه ایجاد کند که وقتی شخص صالح تری برای یک مقام هست هنوز به آن مقام چشم دارد!
بنیانگذاری هر چه قدر هم سخت باشد به اندازه به راه درست آوردن سیستمی که معیوب بنا نهاد می شود نیست. من در همین جریان دانشگاه صنعتی شریف، به پروفسور رضا و بقیه که آن را از سیطره فکر بسته مجتهدی به سمت یک دانشگاه امروزی هدایت کردند بسی بیشتر احترام قایلم تا بنیانگذار آن.
حلوا حلوا کردن بنیانگذاری و نادیده گرفتن اهمیت به راه درست آوردن از جمله دلایلی است که در این کشور این همه نهاد موازی بی مصرف به وجود آمده که در پای هم می لولند و مانع کارآیی هم می شوند. یکی نهادی معیوب بنا می نهد و به دلیل بنیانگذاری آن حلوا حلوا می شود و دیگری به جای سعی در اصلاح آن (که چشم کسی را نمی گیرد) می رود کلی بودجه صرف می کند و یک نهاد معیوب دیگر به موازات آن می سازد تا او هم حلواحلوا شود.
رفتارهای مدیریتی مجتهدی الگوی بسیاری از مدیران نسل بعد از او بوده که با کله شقی و لجاجت ضربه ها می زنند و با دلزده کردن جوانان فهیم تر از خودشان، سهمی هم در فراری دادن مغزها -در کنار مسایل دیگر و کلیدی تر- دارند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

برداشت من از «حادثه همزادمن است.»

+0 به یه ن

کتاب «حادثه همزاد من است» نوشته حمیده جوانشیردر سیصد صفحه ما را با شرح «حادثه ها» و مشاهدات این خانم و خانواده اش بمباران می کند. در شرایطی که حمیده خانم این کتاب را نوشته (استبداد استالینی به همراه کوهی از مشکلات خانوادگی در فقدان همسر که همگی بر دوش این بانو بوده است) به گونه ای نبوده که او صفحاتی را هم به تحلیل اختصاص دهد. پس، من سعی می کنم تحلیل خود را بنویسم.

بخش اول کتاب که به خاطرات پدر او اختصاص دارد (قرن نوزدهم) دوره ای است که جامعه قفقاز خود را با ابرقدرت فرهنگی جدیدی به نام روسیه رو به رو می بیند. ارمنی ها به دلیل هم-کیش بودن آن را فرصتی برای پیشرفت می بینند اما مسلمانان مقاومت می کنند و عقب می افتند. اما تک و توک  کسانی هم مثل پدر او هستند که چنین مقاومتی نمی ورزند. تقابل آنها با بقیه خانواده و جامعه، خواندنی و قابل تامل هست.

در چنین فضایی قاچاق ها (یا قوچاق ها) قهرمان می شوند. هم اکنون هم در باکو تشکیلاتی هستند که چه بسا در همان فرهنگ قوچاق ریشه داشته باشد. برای ما که ازاین سوی ارس  از باکو دیدن می کنیم این فرهنگ غریب می نماید.

در بخش دوم کتاب شاهد کوشش حمیده خانم و همسرش برای آگاهی-بخشی به مردم خودشان و نیز نهادسازی  هستیم. گویا این زوج خوشفکر و عاشق مردم سرزمین شان راه حفظ جامعه خود را در این دو کوشش یافته بودند. همین الان هم من به جد معتقدم برای این که جامعه ما از تحولات و التهابات ناگزیری که در راه است با هزینه مینیمم بیرون آید و به سمت بهتر شدن پیش رود باید نهادها و تشکیلات مردمی جدی و کارآمد موجود را (از انجمن  های علمی نظیر انجمن فیزیک گرفته تا موسسات خیریه مانند بنیاد کودک و صد البته تشکلات محیط زیستی) را بایدتقویت کرد.

قبلا هم نوشتم: اگر امروز چنین نکنیم موش می آد و نتیجه رشادت هایمان را می خورد:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post/110926

 

در جا به جای کتاب اشاره غیر مستقیم به بدخواهان خانواده می شود. به خصوص در زمین های آبا و اجدادی حمیده خانم جوانشیر بدخواهی  و نظر تنگی علیه این خانواده که خود را وقف مردم و فرهنگشان کرده اند بیداد می کند. از زمان پدربزرگ حمیده خانم این معضل بوده است اما تا زمانی که کمونیست ها سر کار نیامده بودند این ضربات نتوانسته بود ضربه کشنده براین خانواده وارد آورد. اما گویی کمونیسم درشرق ابزاری است که با آن، نظر تنگان و بدخواهان افراد با لیاقت وباجربزه و خیرخواه را از پا در آورند. در دوران  کمونیسم وضع فقرا در خلع ید افراد با لیاقت و کوشا و مبتکر نظیر حمیده خانم از بد هم بدتر شده بود. در انتهای کتاب می خوانیم که قنات های حمیده خانم را مصادره کرده بودند اما بلد نبودند که آنها را اداره کنند ودرنتیجه به علت فقدان آب، روستاییان فقیر تر  و بینواتر شده بودند!  همین بلا در دهه شصت بر سر صنعت نوپای ایران آمد. اندکی بعد از ۵۷، بساط مصادره را چپگرا ها به اسلامگراها اموختند. بعدش  زیر زبان اسلامگراها هم مزه کرد! در اصل، اسلام فقاهتی به مالکیت خصوصی اهمیت ویژه قایل هست اما همین که زیر زبانشان مزه کرد اصول فقهی را هم بیخیال شدند. در چین هم، کمونیسم  با تئوریزه کردن و تقدیس نظر تنگی،  اوضاع بد را بدتر کرد. اما در خود اروپا روند متفاوت بود. یک دوره  احزاب چپگرا می آیند و استانداردهای کاری و سطح خدمات اجتماعی و ... را بالا می برند اما  در عوض، گند می زنند به اقتصاد. در دوره بعدی احزاب راستگرا می آیند و اقتصاد را بهبود می بخشند ولی  به قیمت استثمار و خرد شدن فقرا. بعد این سیکل تکرار شد. در مجموع و دراز مدت این دو کنار هم وضع مردم را بهتر نمودند. نگرش چپگرا در خود غرب فاجعه نیافرید!  چنان که قبلا عرض کردم سازوکار دموکراتیک باعث می شود که از هر ایده ای خیری در دراز مدت به مردم برسد.

به نظرم تفاوت در روحیات شرق و غرب نیست بلکه سیستم استبدادی- هرچند در کوتاه مدت موثرو کارآمد می نماید- در دراز مدت  بهترین ایده ها را تبدیل به هیولا می نماید و به جان مردم می اندازد.

 

می توان در مورد  کتاب «حادثه همزاد من است» باز هم نوشت. نوشت و نوشت و نوشت. اما من دیگر بیشتر نمی نویسم. توصیه می کنم حتما کتاب را تهیه کنید و بخوانید. من از سایت «ایران کتاب» سفارش دادم.  باز هم سفارش خواهم داد که به دوستان هدیه دهم. کتاب سال ۹۵ ترجمه شده است. جای تاسف هست که کتابی چنین ارزشمند شناخته شده نیست. حتی دوست فرهیخته و کتابخوان من که در باکو موزه ملانصرالدین (در واقع خانه همین حمیده خانم ) هم رفته بود نه  کتاب را می شناخت و نه حتی حمیده خانم جوانشیر را!




https://www.iranketab.ir/book/58071-xatirelerim

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

ضد اطلاعات

+0 به یه ن

عزیزی می گفت در دوران مجردی به همراه عده ای از دوستان یالغوزش به شهر ما-تبریز- سفری کرده بود. در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی از یکی از همشهری های ما سئوال کرده کجا می شه جیگر های شهر شما را دید.
او هم جواب داده بود کاری نداره ساعت ۵ صبح برو فلان جا، جیگرها همانجا جمعند!
این طفلکی هم ساده بود و ساعت ۵ صبح به هوای جیگر رفته بود همان جا که آدرسش را گرفته داده بود. تا ساعت ۸ صبح سگ لرز زده بود وکسی را ندیده بود. پرنده پر نمی زد تا این که بالاخره یک پیرمرد سرحال اون ساعت اومده بود و گفته بود «بیا خونه مون برایت نومرو (=نیمرو) بدهم»

این عزیزان با «ساری قولی خان» زیاد آشنا نبودند. بااین حال تا توانستند برای اون دوست یالغوزشان سر این ماجرا دست گرفتند.

حالا این ماجرا را برای چی تعریف می کنم؟! وقتی یک سیستم هوشمند اطلاعاتی ظن می برد که فلانی جاسوس هست بلافاصله نمی گیرد ببرد شکنجه اش دهد و احیانا اعدام نماید. این کار برای کشور هزار و یک جور هزینه دارد. چه هزینه ها که این کشور ما برای کشتن و یا زندانی کردن مظنونان به جاسوسی پرداخته است. یک نمونه اش له شدن زیر سم های اسبان مغولان بوده است. در دنیای مدرن حتی بیشتر هزینه می دهد. ای کاش مسئولان امر به اندازه آن همشهری ما هوشمندی داشتند که به جای بگیر و ببند با «ضد اطلاعات» جاسوسان و فرستادگان آنها را کنف می کردند و منافع ملی ما را تضمین می کردند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

هوشمندی در کارهای اطلاعاتی

+0 به یه ن

اگر بهاری که عمری انتظارش را کشیده ایم روزی بیاید باز هم کشورمان به نیروهای اطلاعاتی نیاز خواهد داشت تا تروریست ها و خرابکارها و جاسوسان را مهار کند و نگذارد که به کشور آسیب برسانند. اما در بهاری که دیر یا زود خواهد آمد تکنیک های مهار کردن متفاوت خواهد بود. به جای اعدام و شکنجه به عملیات هوشمندانه ضد جاسوسی و ضد خرابکاری رو خواهند آورد. عملیات هوشمندانه هم انسانی ترند و هم با خراب کردن روابط خارجی به کشور ضربه نمی زنند.
پارسال مطلبی در این باره نوشته بودم:
پردیس ثابتی شاید یک نابغه باشد اما پدرش چندان نبوغی در ساواک نشان نداده بود! از همان راه های قرون وسطایی شکنجه و .... برای به دست آوردن اطلاعات استفاده کرده بود. راهکارش همین بود. حال آن که حفظ امنیت ملی خودش نبوغ می خواهد. گیریم کشف کردند که فلان کس جاسوس بیگانه هست. در روش های نبوغ آمیز نمی برند او را شکنجه کنندو کلی برای کشور مشکلات سیاسی در سطح بین الملل به وجود آورند. به جای آن زیر نظرش می گیرند و گاه هم به صورت جهت دار به او اطلاعات غلط می دهند تا به گوش اربابانش برساند. اطلاعات غلط را چنان طراحی می کنند که آن کشور بیگانه با استفاده از آن اطلاعات غلط خود توی دردسر بیافتد . در واقع این طوری دنبال نخود سیاه می فرستد. این می شود یک راه نبوغ آمیز. نه شکنجه. اگر هم پرویز ثباتی به طور سخت افزاری نابغه ای بوده باشد که ژن هایش را به دخترش منتقل کرده خودش مغز خود را آکبند نگاه داشته بود و جز روش های مالوف شکنجه و ... هنری نشان نداده بود.
وقتی اسم او می آید یاد فلان عملیات هوشمندانه اطلاعاتی-- که بعد ها که اسناد محرمانه از محرمیت بیرون می آد منتشر می شود- نمی افتیم (برعکس انواع و اقسام داستان های جاسوسی در انگلیس). بلکه یاد شکنجه دانشجویان و روشنفکران می افتیم. گیریم که این دانشجویان و روشنفکران در شرح شکنجه ها اغراق نموده باشند (که حتما اغراق نموده اند) اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! مثل اون قضیه خرس!. قضیه خرس واقعی بوده اما فقط برای ترساندن از ان استفاده کرده بودند. در اغراق گفتند که در عمل هم استفاده شده. منتهی چرا باید آن شکنجه روانی را انجام می دادند که برخی هم شاخ و برگش دهند و گویند که در عمل هم انجام شده؟! چند نفر دختر دانشجوی چپگرا بودند که اندکی تندروی می کردند.. قرار نبو د با خرس مواجه می شدند. قرار بود که بستر فعالیت سیاسی را برایشان فراهم می کردند تا در پیچ و خم کار عملی می فهمیدند عقایدشان تندروانه و غیر عملی است و تعدیل می شدند!.


اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

در حاشیه حاشیه های انتخابات اورمیه

+0 به یه ن

اون دوره هایی که تبریز در اوج بود دقیقا همان موقع بود که سیاست درهای باز قومیتی داشت. در زمان ایلخانی و قراقویونلوها و آق قویونلو ها از هرات گرفته تا بیزانس افرادی که سرشان به تنشان می ارزید جذب تبریز می شدند.
در زمان عباس میرزا هم از گوشه و کنار ایران هر فرد مستعدی را جذب تبریز می کردند.
هرچه قدر بیشتر آتش قومگرایی بیشتر شود نخبه های خود شهر هم از آن فراری می شوند چه برسد به آن که بخواهد استعداد جای دیگری را جذب کندو به کار گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

کارستان

+0 به یه ن

به نظر من الان باید مجموعه کارستان خانم بنی اعتماد را دوباره تماشا کرد. نه برای گرفتن انگیزه برای کارآفرینی. حاکمان فضای کسب و کار را برای مردم عادی از سه سال پیش که من نوشته زیررا منتشر کردم بسی بدتر نموده اند و دیگر با این فیلم ها نمی شه انگیزه گرفت. بلکه به این منظور که مشترکات تجارب موفق کارآفرین را استخراج کنیم و از آن الهام بگیرم برای ساختن آینده ای بهتر برای کل کشور.

-----------
نوشته سه سال پیش من:

خانم رخشان بنی اعتماد، سینماگر پرآوازه کشورمان چند سال پیش با هدف تشویق به کار آفرینی مجموعه ای به نام کارستان را تهیه کرد. این مجموعه در مورد کارآفرین هایی از تهران، کرمانشاه و شمال ایران هستند که هم اکنون و در این شرایط در حال فعالیت مفید اقتصادی هستند بی آن که به کله گنده ها وصل باشند یا رانتی نصیبشان باشد.
من از این مجموعه تنها مادر زمین در مورد زندگی خانم هایده شیرزادی را دیده ام. تماشای آن را توصیه می کنم.
در استان های آذربایجان شرقی و اردبیل هم کارآفرین مستقل و غیروابسته به کله گنده ها زیاد داریم و هم مستند سازتوانمند و درجه یک. ای کاش مستند سازان این استان ها در مورد کارآفرین های منطقه خودشان چنین مجموعه ای بسازند. بسیار آموزنده و الهام بخش خواهد بود.
هرچند تک تک قسمت های مجموعه کارستان، به تصدیق منتقدان جالب و دیدنی هستند اما به نظرم نمی رسد در ایجاد یک موج علاقه به کارآفرینی موفق بوده باشد. در واقع کسانی که سوژه این مستند ها هستند خود آن قدر جنبه های شخصیتی جالبی (مثل شاعرانگی، طرفداری از محیط زیست، عشق، فداکاری، مرام و....) دارند که کارآفرینی آنها تحت الشعاع قرار گرفته است و بیننده چندان به آن جنبه توجهی ندارد. به علاوه لوکیشن های مستند ها چنان زیبا ویا (برای من بیننده) بدیع هستند که توجه را از مسئله کارآفرینی به خود جلب می کنند. هرچند در راه هدف اصلی تهیه کننده فیلم ها راهی نگشوده اند، با این حال هرکدام اثری ارزشمند هستند که می توانند از جنبه های دیگری (نه لزوما کارآفرینی) آموزنده و الهام بخش باشند.
برای هدف اصلی که خانم بنی اعتماد در سر داشت به نظرم پلتفرم های موثرتری از ساخت مستند هست. مثلا انجمن فارغ التحصیلان مدارس (مدارسی مثل سمپاد) یا دانشکده ها می توانند برنامه هایی انگیزشی در جهت کارآفرینی ترتیب دهند. همچین برنامه های مردمی واقعا هست. تاثیرگذاری اش هم کم نیست.
یک برنامه ای هم هست به اسم شتابدهنده استارت آپی. اون که دیگه دقیقا به همین منظورم انگیزشی است و علی الاصول در این جهت بسیار می تواند موثر باشد. اگر نظر یا تجربه ای در این موارد -چه در ایران چه در خارج-دارید بفرمایید. در نوشته بعدی من نظر خود را خواهم گفت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اصلاح رفراندوم

+0 به یه ن

هرچند در نظراول، رفراندوم یا همه پرسی مکانیزم ایده آلی برای حل مناقشات به نظر می رسد اما خیلی وقت ها  در حل معضلات عاجز می ماند. در تاریخ یک صد سال اخیرمان هم بنگرید می بینید رفراندوم ها چندان فرجام خوبی نداشته اند و راه حل دراز مدت خوبی نبوده اند.

سرمنشا هرج و مرج و نابسامانی ها شده اند.

اولین مشکلی که می تواند پیش آید تقلب در آن هست و همین طور زورگویی دستجاتی بر رای دهندگان برای کسب نتیجه مطلوب!

اما حتی اگر مشکل تقلب و بی اخلاقی های انتخاباتی هم نباشد باز همه پرسی اشکلاتی ساختاری دارد.

مثلا در حل مناقشات ارضی خیلی وقت ها گفته می شود که راه حل این هست که همه پرسی شود که منطقه متعلق به کدام کشور باید باشد یا احیانا مستقل شود. در نظر اول هم انسانی ترین راه حل هست. اما سئوال این هست که در همه پرسی چه کسانی قرار هست شرکت کنند؟!اگر فقط ازمردم آن منطقه سئوال کنند جواب یک چیز خواهد بود اما از کل جمعیت کشور سئوال کنند جواب چیز دیگر خواهد بود. مرز همه پرسی را باید کجا گذاشت؟! خود این سئوال صد مناقشه به وجود می آورد.

فرض کنید  در مورد موضوعی همه پرسی شود که دوسوم مردم یک نظر دارند اما یک سوم دیگر -که اتفاقا تب شان تندتر هست نظری دیگر. این یک سوم به این سادگی ها به نتیجه همه پرسی تمکین نخواهند کرد و دردسر خواهند ساخت.

کاستی دیگر همه پرسی این هست که با یک سئوال معمولا نمی توان به نظرات پی برد. معمولا برای رای دهندگان تشریح نمی شود که آن چه که قرار هست انتخاب کنند واقعا چیست و چه تبعاتی بر آن متصور هست. معمولا در رفراندوم دو تا عنوان یا اصطلاح دهن پر کن  و تا  حد زیادی نا آشنا جلوی مردم می ذارند و می گویند انتخاب کنید.

 

من امروز از رختخوابم بلند شدم و در حین انجام کارهای روتین  روزانه یک راهکار برای اصلاح رفراندوم ابداع کردم!!!!! هورررراااااااا! مشکل دنیا را حل کردم!!!

به نظرم باید رای ها را درجه بندی کرد. اگر رای بین ۰-۱۰ درصد باشد یک طرح انجام می گیرد

بین ۱۰-۲۰ باشد طرحی دیگر با امتیازات بیشتر برای اقلیت رای دهندگان...... الی آخر.

ده طرح پیشنهاد که به درجات به ایده آل این یکی گروه یا آن یکی گروه نزدیک تر هست قبل از انتخابات برای مردم تشریح می شود و در نتیجه مردم با آگاهی بیشتر رای می دهند. این طوری خواست اقلیت (مانند آن اقلیت ۳۰ درصدی که گفتم ) نادیده گرفته نمی شود و در نتیجه آنها انگیزه کمتری برای تمرد از رای اکثریت خواهند داشت. منطقا فکر می کنند فعلا همین امتیازاتی که به ما به عنوان اقلیت رای دهنده داده شده بچسبیم. اگر نتیجه را زیر سئوال ببریم آشوب می شود و همه با هم می سوزیم. دست کم  عقلای آن دسته چنین فکر می کنند و بقیه را که کمتر فکر و بیشتر سروصدا می کنند  هم مجاب می نمایند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل